از افسانه تا واقعیت



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.






پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد. پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.

روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر و بفروش و با پول آن کمی غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.

صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برود. او در حالی که به آرزوهای ساده ی خود فکر می کرد به شهر رسید.

یک راست به بازار شهر رفت و در گوشه ای از بازار ایستاد و فریاد زد:  دیگچه مسی قدیمی می فروشم!

خورشید وسط آسمان بود، و او نتوانسته بود دیگچه را بفروشد. پسرک دیگر نا امید شده بود. ولی در همان زمان مردی میانسال به سمت او آمد و گفت: من این دیگچه را از تو می خرم. آنها به توافق رسیدند. و پسرک توانست آن را به قیمتی مناسب بفروشد.

به سمت روستا به راه افتاد و در راه به این فکر می کرد که با آن پول چه خوراکی بخرد؟

ناگهان پیرزن ناتوانی را دید که ناراحت به نظر می رسید. از او علت ناراحتی اش را جویا شد. پیرزن گفت: شیر الاغ برای فروش آورده بودم ولی کسی آن را از من نخرید. پسرک پیش خود فکر کرد: اگر شیر را از پیرزن بخرد، هم دل پیرزن شاد خواهد شد و هم غذایی برای خانه تهیه کرده است. پس شیر الاغ را از پیرزن خرید. پیرزن خیلی خوشحال شد.

پسرک خدا حافظی کرد و به راه خود ادامه داد.

در راه به جمعیتی برخورد که دور هم گرد آمده بودند. پسرک نزدیک رفت. او متوجه شد که پای پادشاه را عقربی سمی نیش زده است و پادشاه از شدت درد و سوزش به خود می پیچد و ناله می کند. اطرافیان نیز گرد او جمع شده اند در حالیکه نگران و مضطرب اند.

طبیبی که پادشاه را معالجه می کرد گفت: برای خنثی شدن زهر عقرب شیر الاغ نیاز است تا پادشاه خورده و درمان شود. با شنیدن آن پسرک گفت: من شیر الاغ به همراه دارم، پس شیر را به طبیب داد. با خوردن شیر الاغ درد و سوزش پادشاه تسکین و بعد از دقایقی بهبود یافت.

طبیب پسرک را به پادشاه معرفی و ماجرا را تعریف نمود. پادشاه پسرک را فرا خواند و پرسید: کیستی و دلیل حضورت در اینجا چیست؟ پسرک شرح حال خود و ماجرای دیگچه مسی قدیمی را برای پادشاه توضیح داد.

پادشاه با شنیدن ماجرا از تلاش و همت پسرک خوشش آمد. تصمیم گرفت ضمن قدردانی از او به خانواده اش نیز کمک کند. پس به او گفت: از تو بابت شیر الاغ تشکر می کنم و به پاس قدردانی این سه کیسه زر را به تو هدیه می دهم. امیدوارم این هدیه را از من بپذیری.

پسرک گفت: سرورم، من وظیفه خود را انجام دادم و توقع پاداش ندارم. مرا همین بس که خدمتی به اعلی حضرت نمودم.

پادشاه از حسن خلق پسرک بسیار خرسند شد و گفت: پسرم، تو شایسته این هدیه ای. پس از من قبول کن. با اصرار پادشاه پسرک هدیه را قبول کرد. سپس از پادشاه و اطرافیانش خداحافظی نمود و به راه خود ادامه داد.

بعد از مدتی پیاده روی به روستا رسید. وارد تنها بقالی روستا شد. با یک سکه، ما یحتاج یک هفته ی خانه را خریداری نمود.

درب خانه را کوبید. مادر درب را باز کرد، و با دیدن آن همه وسایل متعجب شد.

پسرک گفت: مادر، خداوند خیلی ما را دوست دارد، سپس تمام ماجرا را برای مادر و پدرش تعریف کرد.

همه خوشحال و خرسند، به درگاه خداوند شکر به جا آوردند.







پسرکی در خانواده ای فقیر در یک روستا زندگی می کرد. پدر او در حادثه ای مصدوم و مدتی خانه نشین شده بود، و برای همین درآمدی برای امرار معاش و مخارج زندگی نداشتند.

روزی مادر پسرک گفت: پسرم، این دیگچه مسی را به شهر ببر و بفروش و با پول آن غذایی تهیه کن. پسرک قبول کرد.

صبح علی الطلوع به سمت شهر به راه افتاد. در راه آهی کشید و با خود گفت: دیگچه یادگار مادربزرگم است و برای مادرم بسیار عزیز است، ای کاش می شد آن را نفروشیم، ای کاش پدرم می توانست راه برود. او در حالی که به آرزوهای ساده ی خود فکر می کرد به شهر رسید.

یک راست به بازار شهر رفت و در گوشه ای از بازار ایستاد و فریاد زد:  دیگچه مسی قدیمی می فروشم!

خورشید وسط آسمان بود، و او نتوانسته بود دیگچه را بفروشد. پسرک دیگر نا امید شده بود. ولی در همان زمان مردی میانسال به سمت او آمد و گفت: من این دیگچه را از تو می خرم. آنها به توافق رسیدند. و پسرک توانست آن را به قیمتی مناسب بفروشد.

به سمت روستا به راه افتاد و در راه به این فکر می کرد که با آن پول چه خوراکی بخرد؟

ناگهان پیرزن ناتوانی را دید که ناراحت به نظر می رسید. از او علت ناراحتی اش را جویا شد. پیرزن گفت: شیر الاغ برای فروش آورده بودم ولی کسی آن را از من نخرید. پسرک پیش خود فکر کرد: اگر شیر را از پیرزن بخرد، هم دل پیرزن شاد خواهد شد و هم غذایی برای خانه تهیه کرده است. پس شیر الاغ را از پیرزن خرید. پیرزن خیلی خوشحال شد.

پسرک خدا حافظی کرد و به راه خود ادامه داد.

در راه به جمعیتی برخورد که دور هم گرد آمده بودند. پسرک نزدیک رفت. او متوجه شد که پای پادشاه را عقربی سمی نیش زده است و پادشاه از شدت درد و سوزش به خود می پیچد و ناله می کند. اطرافیان نیز گرد او جمع شده اند در حالیکه نگران و مضطرب اند.

طبیبی که پادشاه را معالجه می کرد گفت: برای خنثی شدن زهر عقرب شیر الاغ نیاز است تا پادشاه خورده و درمان شود. با شنیدن آن پسرک گفت: من شیر الاغ به همراه دارم، پس شیر را به طبیب داد. با خوردن شیر الاغ درد و سوزش پادشاه تسکین و بعد از دقایقی بهبود یافت.

طبیب پسرک را به پادشاه معرفی و ماجرا را تعریف نمود. پادشاه پسرک را فرا خواند و پرسید: کیستی و دلیل حضورت در اینجا چیست؟ پسرک شرح حال خود و ماجرای دیگچه مسی قدیمی را برای پادشاه توضیح داد.

پادشاه با شنیدن ماجرا از تلاش و همت پسرک خوشش آمد. تصمیم گرفت ضمن قدردانی از او به خانواده اش نیز کمک کند. پس به او گفت: از تو بابت شیر الاغ تشکر می کنم و به پاس قدردانی این سه کیسه زر را به تو هدیه می دهم. امیدوارم این هدیه را از من بپذیری.

پسرک گفت: سرورم، من وظیفه خود را انجام دادم و توقع پاداش ندارم. مرا همین بس که خدمتی به اعلی حضرت نمودم.

پادشاه از حسن خلق پسرک بسیار خرسند شد و گفت: پسرم، تو شایسته این هدیه ای. پس از من قبول کن. با اصرار پادشاه پسرک هدیه را قبول کرد. سپس از پادشاه و اطرافیانش خداحافظی نمود و به راه خود ادامه داد.

بعد از مدتی پیاده روی به روستا رسید. وارد تنها بقالی روستا شد. با یک سکه، ما یحتاج یک هفته ی خانه را خریداری نمود.

درب خانه را کوبید. مادر درب را باز کرد، و با دیدن آن همه وسایل متعجب شد.

پسرک گفت: مادر، خداوند خیلی ما را دوست دارد، سپس تمام ماجرا را برای مادر و پدرش تعریف کرد.

همه خوشحال و خرسند، به درگاه خداوند شکر به جا آوردند.



 

در روزگاران قدیم، پادشاهی کهنسال به نام ارنست بر منطقه ای حکومت می کرد. او برای آبادانی و رونق سرزمین خود بسیار می کوشید. پادشاه ارنست همسر خود را از دست داده بود. او چهار فرزند داشت. سه پسر به نام های جک، جان و جو بود و دختری زیبا به نام کاترین.

پادشاه پیر می دانست که عمرش رو به پایان است. از طرفی غمگین و از طرفی دیگر خوشحال بود. او از این بابت غمگین بود که از فرزندان و تاج و تخت خویش جدا می شد و خوشحال بود به این دلیل که همسر مهربانش را ملاقات می کرد.

سه برادر از احوال پدرشان آگاه شدند، پس علت ناراحتی او را جویا شدند. آنها حاضر بودند برای شاد کردن پدرشان هر کاری انجام دهند. پادشاه جریان را برای فرزندانش تعریف کرد و گفت تنها دیدار همسرش است که او را شاد می کند. سه برادر در حالی از اتاق پدر خارج شدند که کاری از دستشان بر نمی آمد. چند روز بعد پادشاه زندگی را بدرود گفت.

بعد از پدر، فرزند ارشد او یعنی جک به سلطنت رسید و جان از کاترین نگهداری می کرد. چند سال از مرگ پدر می گذشت و کاترین نه ساله شده بود. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا این که اتفاق هولناکی رخ داد.

 

لشکری از سیاهی و موجودات زشت و کریه به شهر حمله ور شدند. جان که مسئول مراقبت از کاترین بود بی درنگ سوار بر اسبش شد و کاترین را پشت خود نشاند و به طرف جنگل روانه شد. در جنگل غار بزرگی وجود داشت. جان کاترین را به درون غار برد. جان تبری کوچک را که با آن درختان را قطع می کرد از یک طرف خورجین و از طرف دیگر آن کوزه ای آب به همراه کمی میوه و خوراکی بیرون آورد و رو به کاترین گفت: در مصرف میوه ها و آب صرفه جویی کن و تبر را هم برای دفاع از خود در دسترس داشته باش. من باید به کمک برادرهایم بروم.

 

بعد جان سوار بر اسبش از غار خارج شد. ناگهان چند تن از سربازان لشکر دشمن جان را دیدند و به او حمله کردند. جان با دیدن آنها مجبور به مقابله شد. کاترین از پشت تکه سنگی بزرگ صحنه درگیری را مشاهده می کرد. جان تا حد امکان مبارزه نمود اما شوربختانه پس از مدتی به اسارت دشمنان درآمد و آنها او را با خود بردند. کاترین از همه برادرانش جان را بیشتر دوست داشت ، پس با اسارت او، کاترین خیلی غصه خورد و از شدت ناراحتی به خواب رفت.

 

فردای آن روز کاترین از خواب بیدار شد. آن صبح با صبح های دیگر فرق داشت. هنوز اتفاق دیروز جلوی چشمان کاترین بود. احساس تنهایی او را ضعیف و  آزرده کرده بود. هوا سرد و دلگیر بود. او از سرما به خود می لرزید. برای گرم کردن خود باید آتشی به پا می کرد. پس نیاز به هیزم داشت. کاترین از جای برخاست. شنل خود را به تن کرد و در حالیکه تبر در دست داشت از غار خارج شد. او به دنبال شاخه های خشک درخت می گشت. در راه به حادثه ی دیروز فکر می کرد که ناگهان شمشیر جان را دید که بر روی زمین افتاده بود. کاترین نه ساله اشک در چشم هایش حلقه زد. او سعی کرد شمشیر را بردارد اما توان بلند کردن آن را نداشت. پس شمشیر را به کناری کشاند تا هنگام بازگشت به غار بتواند با خود ببرد. کمی بعد کاترین به نهالی رسید. تبرش را بالا برد که آن را قطع کند. ناگهان حسی به او گفت که نهال هم مانند او تنهاست. کاترین در کنار نهال نشست و به آن خیره شد.

با زوزه گرگی ترسناک از جای پرید. گرگ به سمت او می آمد. کاترین به سمت غار گریخت در حالیکه گرگ به دنبال او می دوید. ناگهان کاترین حین فرار بر زمین خورد. گرگ به او رسید. او تبر را بالا برد تا گرگ بترسد. در همان هنگام از میان شاخه ها صدای خرسی بلند شد. گرگ با شنیدن آن پا به فرار گذاشت. کاترین نیز از ترس تبر را رها کرد و به سمت غار گریخت در حالیکه خرس به دنبال او می دوید.

 

 

نزدیک ورودی غار خرس وحشی به کاترین رسید. او بر روی دوپای خود ایستاد و با پنجه های قوی خود بر بدن ضعیف کاترین کوبید. کاترین کوچولو به هوا پرت شد و به داخل دره غلطید. کاترین درحالی به نهال پایین دره رسید که مصدوم و بیهوش بود.

آن نهال همان نهالی بود که کاترین می خواست آن را قطع کند. صبح روز بعد کاترین به هوش آمد. سر تا پای او پر از خون بود. پنجه های خرس بر روی صورت و بازوی او زخم های عمیقی ایجاد کرده بود که خیلی دردناک بودند. از طرفی او از شدت سرما مریض شده بود. پس نمی توانست به غار برگردد.

با صدای رعد و برق، باران سنگینی شروع به باریدن کرد. کاترین زیر باران مانند جسدی بی جان افتاده بود. زخم هایش به او اجازه ی حرکت نمی داد. دخترک به مسیر غار می نگریست که ناگهان چشمش به شمشیر جان افتاد. کشان کشان و با سختی خود را به شمشیر رساند و آن را با زحمت از زمین برداشت و با تکیه بر آن به سمت غار حرکت کرد.

دو سال از این ماجرا گذشت. کاترین دیگر آن دخترک ضعیف نبود بلکه یک دختر جنگلی قوی ای بود که طی این سال ها اتفاقات زیادی از سر گذرانده و زخم های زیادی برداشته بود که بزرگ ترین زخم او زخم پنجه های بزرگ خرس بود.

ولی دیگر هیچ حیوانی نمی توانست به کاترین یازده ساله حمله کند چون او در شمشیر زنی و تیراندازی مهارت پیدا کرده و شکارچی ماهری شده بود.

شاهزاده کاترین امید داشت تا برادرهایش را دوباره ببیند.

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها